اثبـات عشـق....!
هرصبح آغازی دیگراست،این دنیای من است.برآنم که ازلحظه لحظه آن بهشتی زمینی بیافرینم.
اثبـات عشـق....!

 

 

دخترگفت...:اثبات!!!؟

نه من فقط دلیل عشقت رامیخواهم...

شوهردوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش

رابرای اوتوضیح میدهد...اماتونمیتوانی!!!

 

پسرگفت...:     

خوب،من تورودوست دارم چون زیباهستی

چون،صدای توگیراست...

چون،جذاب ودوست داشتنی هستی...

چون باملاحظه وبافکرهستی...

چون،بمن توجه ومحبت میکنی...

تورابخاطرلبخندت دوست دارم...

به خاطرتمامی حرکاتت دوست دارم.

 

 

دخترازسخنان پسربسیارخشنودشد...

چندروزبعد...                 

دختر تصادف کردوبه کمارفت...

پسرنامه ای راکنارتخت اوگذاشت..

نامه بدین شرح بود...:

 

تورابخاطرصدای گیرایت دوست دارم،

اکنون دیگرحرف نمیزنی...

پس نمیتوانم دوستت داشته باشم...

دوستت دارم...

چون بمن توجه ومحبت میکنی...

 

 

چون اکنون قادربه محبت کردن نیستی.

نمیتوانم دوستت داشته باشم

تورابخاطرلبخندت وتمامی حرکاتت دوست دارم

ایااکنون میتوانی بخندی...؟

میتوانی هیچ حرکتی بکنی...؟

پس دوستت ندارم...!

 

اگرعشق احتیاج به دلیل داشته باشد

درزمانهایی مثل الان ...

هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم...

ایاعشـق واقعـابـه دلیـل نیـازدارد...؟

نــــــه هــــرگــز...

ومـن هنـوزدوستـت دارم...

 

 

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

الناز
ساعت16:11---9 بهمن 1391
دارد کسی سر میکشد درجانم انگار

چون پلکهایم می زند آهنگ دیدار

این بار هم افشا مکن راز دلم را

ای رهگذار گونه ام خود را نگه دار



سلام مهربون مثل همیشه سرشاز ازاحساس بودممنونم};-
پاسخ:سلام النازجان.واقعاشرمنده کردی گلم.مرسی ازنظرزیبات خانومیییییییییییییییییییی


پرشیا
ساعت15:29---11 دی 1391
خیلی قشنگ بود . واقعا بعضی چیزا احتیاجی به دلیل و اثبات ندارن
پاسخ:سلام پرشیاجان.خیلی لطف کردی گلم.مرسی


هستی
ساعت14:27---8 دی 1391
به کـوری چـشــم ِ هـمــه یکــروز

در شـلوغــتـرین نقـطه شـهـر ...

دیــوانـه وار می بـــوسـمــت ...!!!




پاسخ:سلام هستی جان.خوشحالم ازدیدنت وهمینطورنظرسرشارازانرژیت گلم....مرسی


امیر علی
ساعت12:00---8 دی 1391
کلا من از متنای عاشقی خوشم نمیاد ولی این یکی واقعا باحال بود خسته نباشین

دختر چادری
ساعت18:18---6 دی 1391
گفتم: «لعنت بر شيطان»!

لبخند زد.

پرسيدم: «چرا مي خندي؟»

پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»

پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»

گفت: «مرا لعنت مي كني در حا لي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»

با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»

جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»

پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»

پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!»

گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام كنم؟»

در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!
پاسخ:سلام دخترچادری.مثل همیشه زیباوقابل تامل ممنونم گلم.مرسی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده : ►╫KHADEM╫♥●•٠·˙◕‿◕