پنج شنبه 16 آذر 1391 |
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟ |
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟ |
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟ |
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. |
دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد . |
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:سلام بیتاجان.خیلی خوشحال شدم اینجادیدمت گلم وهمینطورممنونم بخاطرنظرسرشارازانرژی مثبتت خانومی. امیدوارم بازم اینجاببینمت
پاسخ:مرسی از لطفت نسترن جان
*
*
*
*
*
*
*
تو فراموش كن...................*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
من اين ساده هارا بلد نيستم!!!!!!!!!!!
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
*
وااااااي داستان زيبايي بود....
خيلي ممنونم ك سرزدين.......
خيلي لطف دارين
پاسخ:سلام کیماجان.خیلی لطف کردی.امیدوارم بتونم جبران کنم گلم.مرسی وموفق باشید
هیــــچ حرفــــی بهتـــر از سکوت پیدا نمی کنم ...
نگـــــاهم امـــا ...<
گـــــاهی حـــرف مـــی زند گاهی فــــریاد می کشد...
و مــــن همیشه به دنبال کســـی می گردم
که بفهمــــد یک نگـــاه خستـــــه چه می خواهــــد بگوید ...
پاسخ:سلام کیمیاجان.ممنونم که سرزدین ونظرگذاشتین.ببخش وظیفه من بودبرسم خدمت شما.شرمنده کردین.مرسی
پاسخ:سلام نویدجان.خوشحالم که بازم میبینمت داداشی گلم.چشم اومدمممم.ممنونم ازت گلم
نویسنده : ►╫KHADEM╫♥●•٠·˙◕‿◕
|