یک شنبه 14 آبان 1391 |
هرصبح آغازی دیگراست،این دنیای من است.برآنم که ازلحظه لحظه آن بهشتی زمینی بیافرینم.
|
..........
چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک میدهد ….. چیزی شبیه یک بوسه… مثلا راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند میگوید: روز خوبی داشته باشین.
آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان میشوی، دستپاچه رو بر نمیگردانند، لبخند میزنند و هنوز نگاهت میکنند. آدمهایی که حواسشان به بچههای خسته توی مترو هست، بهشان جا میدهند، گاهی بغلشان میکنند. آدم هایی که که هر دستی جلویشان دراز شد به تراکت دادن، دست را رد نمیکنند. هر چه باشد با لبخند میگیرند و یادشان نمیرود همیشه چند متر جلوتر سطلی هست، سطل هم نبود کاغذ را میشود تا کرد و گذاشت توی کیف. دوستهایی که بدون مناسبت کادو میخرند، مثلا میگویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتر یادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی. آدمهایی که از سر چهار راه نرگس نوبرانه میخرند و با گل میروند خانه. آدمهای “اساماس”های آخر شب، که یادشان نمیرود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدمهای “اساماس”های پر مهر بیبهانه، حتی اگر با آنها بد خلقی و بیحوصلگی کرده باشی. آدمهایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی میزنند که مثلا تو را میخوانم و بعد هر یادداشت غمگین خطهایی مینویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمیآوردند. آدمهایی که حواسشان به گربهها هست، به پرندهها هست. آدم هایی که زیبایی درون تو رو میبینن ، وقتی اولین بار باهاشون هم صحبت میشی ، انگار چندین سال دوست صمیمی بودین آدمهایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را به لبخند تعارف میکنند که غریبگی نکنی. آدمهایی که خنده را از دنیا دریغ نمیکنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس میزنند و روی جدول لیلی میکنند. همین آدمها، چیزهای کوچکی هستند که دنیا را جای بهتری میکنند برای زندگی کردن.
اي که از کلک هنر نقش دلانگيز خدايي
حيف باشد مه من کاين همه از مهر جدايي
گفته بودم جگرم خون نکني باز کجائي
«من ندانستم از اول که تو بيمهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندي و نپائي»
مدعي طعنه زند در غم عشق تو زيادم
وين نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمهي بلبل شيراز نرفتست ز يادم
«
دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرايي»
تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسکين چه کند گر نرود در پي دانه
پاي عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
«
اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجائي؟»
گرد گلزار رخ توست غبار خط ریحان
چون نگارین خط تذهیب به دیباچه ی قرآن
ای لبت آیه ی رحمت،دهنت نقطه ی ایمان
«هان نه خال است وزنخدان وسروزلف پریشان
که دل اهل نظربرد که سری ست خدایی »
تا فکندم به سر کوي وفا رخت اقامت
عمر بي دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو: رو به سلامت
«عشق و درويشي و انگشتنمايي و
ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدايي»
درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان
کس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان
«
حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم که بيايم سر کويت به گدايي»
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجويم
همه چون ني به فغان آيم و چون چنگ بجويم
ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجويم
«
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي»
نرگس مست تو مستوري مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلي از شاخ تو چيند
جلوه کن، جلوه که خوزشيد به خلوت ننشيند
«
پرده بردار که بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي»
نازم آن سر که چو گيسوي تو در پاي تو ريزد
نازم آن جاي که از کوي وفاي تو نخيزد
شهريار آن نه که با لشگر عشق تو ستيزد
«سعدي آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد
چو بدانست که در بند تو خوشتر ز جدايي»
زندگی یک قالی بزرگ است، رنگ در رنگ، گره در گره، نقش در نقش … میبافیم و میگسترانیم اما تو ای دوست من؛ تو با دستانی هنرمند و اندیشه هایی بس شگرف ...
|
|