چهار شنبه 29 آذر 1391 |
هرصبح آغازی دیگراست،این دنیای من است.برآنم که ازلحظه لحظه آن بهشتی زمینی بیافرینم.
|
..........
به یک جایی از زندگی که رسیدی،میفهمی : اونی که زودمیرنجه،زودم برمیگرده،ولی اونی که دیرمیرنجه،دیرمیره،امادیگه برنمیگرده. به یک جایی از زندگی که رسیدی،میفهمی : رنج رانبایدامتداد دادبایدمثل یک چاقوکه چیزها رامیبره وازمیانشون میگذره ازبعضی ادمها بگذری وبرای همیشه قائله رنج اورراتمام کنی. یک جایی از زندگی که رسیدی،میفهمی : مهم نیست که چه اندازه میبخشیم بلکه مهم اینه که دربخشایش ماچقدرعشق وجودداره. به یک جایی اززندگی که رسیدی،میفهمی : شایدکسی که روزی باتوخندیده روازیادببری، اماهرگزاونی روکه باتواشک ریخته،فراموش نکنی.
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
عمر شما از زمانی شروع می شود كه اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید. بجای آنكه به تاریكی لعنت فرستید، یك شمع روشن كنید
آنچه شما درباره خود فكر می كنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است كه دیگران درباره شما دارند.
با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم اووه !! معذرت میخوام. ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم
نه تومی مانی ونه اندوه....و نه هیچیک ازمردم این ابادی، به حباب نگران لب این رودقسم، وبه کوتاهی ان لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.... انچنانی که فقط خاطره ای خواهدماند، لحظه هاعریانند،به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز... "سهراب"
بزرگترین هدیه توبه دیگران.... باتشکر:پست ارسالی توسط لیدرودوست خوبم رضا
|
|